داستان های کوتاه
 
دخترونه
 
 
شنبه 28 آذر 1394برچسب:, :: 21:52 ::  نويسنده : ترانه

امروز ساعت 1.15 دقیقه شب روز 16بهمن 93 است،روزی که عشقم ن برای همیشه باهام بدون هیچ دلیل و سرلج بازی بای کرد، ن که جونمو هم براش میدادم.
من 16سال داشتم و اونم 16سال آره بچه بودیم ولی عاشق واقعی اما سرلجبازی زندگیم برباد رفت...
داستان از اون جایی شروع میشه که من در تاریخ 20 آذر با ن آشنا شدم تو اینستا اوایل بهش توجه میکردم اما رو نداشتم بگم بهش مال من شو عشق من شو پس هی بیخیال میشدم روز27ام بود،صبح از خواب بیدارشدم و باهاش شروع به چت کردن کردم بهش گفتم...

مواظب خودت باش تو ازم دوری اما رومن حساب باز کن مطمن باش پشتتم و مواظبت هستم جسمم کنارت نیست ولی روحم باهاته بالاخره دل به دریا زدم و بهش گفتم آخه دوس دارم تو فقط باید مال من شی،اون هم گفتم باشه عزیزم من تا آخر عمرم فقط و فقط مال توام و یادمه یه بوسمم کرد،از اون به بعد انگار دنیا عوض شده بود چون واقعا به خواستم رسیده بودم،هروز و هروز بهش وابسته تر میشدم و بالاخره امتحانات شروع شد همه چیز خوب پیش میرفت روز1 بود که یادمه بهم گفت مبین میخوام یه چیزو بهت بگم قول میدی ناراحت نشی اینو باید وقتی بهم میگفتی آجی میگفتم،گفتم بگو:گفتم راستشو بخوای اسم یکی رومه آشنامونه و فقط واس پول بابام باهام میخواد ازدواج کنه و هیچ کس به حرفام گوش نمیده ولی من تورو میخوام چون میدونم تو میخوای رو پاخودمون باشیم،تا این حرف رو شنیدم مُردم و زنده شدم هنگ کردم،اما فهمیدم باید باهاش مبارزه کنم گفت با بابام حرف زدم و گفتم اونو نمیخوام و اونم گفته باشه میل خودته و عشقمون داشت پیش میرفت هروز عشق بیشتر،برادرش بیمارستان بود تنها بود خونه زنگ زد از خواب پریده بود ترسیده بود منم آرومش کردم و تا صبح باهاش حرف زدم وقتی خواست بخوابه گوشی رو قطع نکردم و صدای نفس هاشو میشنیدم تا خوابش برد،منم ساعت7صبح نمیدونم چجوری خوابم برد بعد پاشدم از اینکه تونستم آرومش کنم خوشحال بودم،اینطوری داشت میگذشت که سر اخلافش باهاش دعوام شد ولی من دوسش داشتم نمیتونستم ازش دس بردارم ساعت دوشب بود ناگهان خاموش شد گوشیش منم نمیدونم چی شد ترسیده بودم گفتم نکنه واسه حرفای من چیزی کرده باخودش هرچی زنگ زدم برنداشت،تا صبح که پیام داد من فقط خوابم برده بود،منم راضی شدم و باهاش حرفامو زدم یادمه شب قبل اینکه بخوابه بهم گفت اون شبی که باصدای نفسام خوابش برده بهترین شب عمرش بوده،داشت خوب پیش میرفت و منم از داشتن اون خوشحال بودم تا فهمیدم با باباش سر ازدواج با فامیلشون دعواش شده بود و برای بار اول توروی باباش ایستاده بود و سیلی خورده بود،من واقعا این کارو دوست نداشتم چون نمیخواستم اون با خانوادش مخلافت کنه و بهش هم گفتم ولی اون گفت زندگی خودمه من انتخاب میکنم چیکارکنم چیکارنکنم،منم دلم شاد بود از این قضیه بالاخره دعواهامون سراخلاق اون سرگرفت اما هربار از ته دلم دوسش داشتم و نمیتونستم بهش چیزی بگم و فقط میگفتم ببخشید اونم میگفت میبخشم ولی فراموش نمیکنم!!!و کم کم گذشته رو فراموش و خواستیم عوض بیشیم داشت خوب پیش میرفت تا اینکه من متوجه شدم چشمم مشکل پیداکرده نخواستم بهش بگم فک میکردم بشنوه تنهام میذاره اما دونست و گفت مهم نیس من باز میخوامت ولی من اخلاقم عوض شده بود با داداشم دعواش شده بود نمیدونم چرا ولی من مقصر نبودم،آخر اون هفته اون مسابقه کاراته داشت ولی من فک میکردم دروغ گفته بامن و بهش گفتم از آدم دروغگو متنفرم اونم گفت هه باشه واقعا که من میرم و بای اون گفت میدونم از اونروز برا چشمت مشکلی پیش اومده داری با من سردتر میشی پس من میرم تا بایکی مث خودت باشی!!! منم ندونستم چرا آخه من که نگفته بودم بره ولی فقط از مشکل چشم یکم عصبی بودم همین ولی داشتم آروم میشدم ولی اون رفته بود و تنهام گذاشته بود،ازش خواسته بودم هرچی بینمون پیش میاد رو یادداشت کنه تو دفتری و ازش خواستم برام بفرسته ولی نفرستاد گفت نمیخوام منم چیزی نگفتم و گفتم بای!!!اون هرچی بهم بی احترامی کرد نادیده گرفتم چون یادگرفته بودم جواب این حرفارو ندم!!!امروز عصر ساعت7دیدم برام پیام اومده یه سوال گفتم بفرما گفت با دوست جدیدت چطوری گفنم درسته باهاش حرف میزنم اما اون عشقم نیست من هنوزم بیاد توهستم تورو دوس دارم جای خالیت تو قلبم محفوظه اما گفت مبین من تورو دوست دارم اما سرلجبازی باید بدونی که من به آشنامون جواب بله دادم و 22بهمن 93 خواستگاریمه!!!انگار یه شمشیر رفت توقلبم انگار داغون شدم و مُردم انگار دیگه نباید زنده باشم،گفتم باشه پس خوشبخت میشی باهاش گفت آره گفتم خوبه پس مواظب خودت باش گفتم با لباسی که من آرزو داشتم به تنت کنم برام عکس بگیر و لطفا اسم دخترتو بزار نسیم اسمی که هردومون دوس داریم و دفتر خاطراتو برام بفرس گفت دوتای اولی باش ولی سومی نه اون محفوظه پیش خودم و نگهش میدارم گفتم بهش روز و شب به نامزدیت نزدیک تر میشی من نابود تر مواظب خودت باش و ده یا بیست سال دیگر باشد لطفا بزار و بیام اون دفتر رو یه بار ببینم اونم قبول کرد،و برای آخرین بار سر ساعت10.54دقیقه شب بهم آخرین حرف رو زد که بای بود!!!فقط از خدا میخواستم خوشبخت شه که مطمنم با این آقا خوشبخت میشه

اون عشقی از پیشم رفت که بدترین اخلاق و رفتارو داشت ولی بازم خیلی دوست داشتنی بود
اونی که تموم مدتی که عشقم بود حتی نشد یه بارهم اس ام اس شب بخیر رو براش نفرستم،
اونی که میگفت تا آخرش هستم رفت و منو نابود کرد
اونی که میگفت میام خونتون تابستون تموم شد
حالا من موندم خاطرات و اینکه پیش اقوام چی بگم
اگه بتونی برگرد هنوزم عاشقتم دیونتم و روانیتم
این داستان برای من در سال93 رخ داد و تمام ماجرا براساس حقایق بود
اگر شد عشقم این رو بخونه یادش باشه اون باارزشترین کس من بود یک داستان دیگر

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.


تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر

با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم... یک داستان دیگر

يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت. اصلا نمي دونست عشق چيه عاشق به کي مي گن . تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد. هرکي که مي ومد بهش مي گفت من يکي رو دوست دارم . بهش مي گفت دوست داشتن و عاشقي مال تو کتاب ها و فيلم هاست….


روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني توي يه خيابون خلوت و تاريک داشت واسه خودش راه ميرفت که يه دختري اومد و از کنارش رد شد . پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد. انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته حالش خراب شد. اومد بره دنبال دختره ولي نتونست مونده بود سر دو راهي تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون اينقدر رفت و رفت و رفت تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره فکر ميکرد.

بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد. چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد دوباره دلش يه دفعه ريخت ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد. دختره هيچي نميگفت تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد. پسره براي اولين بار توي عمرش به دختره گفت دوست دارم . دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت. پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد. اون شب ديگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت تا اينکه دختره به پسر جواب داد و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد.

پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه. از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد, اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن

توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه همينجوري چند وقت با هم بودن. پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد. اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد.
يه چند وقتي گذشت با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن تا اين که روز هاي بد رسيد روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد دختره ديگه مثل قبل نبود ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد و کلي بهونه مياورد . ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه. از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره ديگه اون دختر اولي قصه نبود پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده .
يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره يه سري زنگ زد به دختره ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره همونجا وسط خيابون زد زير گريه طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گريون اومد خونه و رفت توي اتاقش و در رو بست يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد تا اينکه بعد از چند روز توي يه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت و قرار فردا رو گذاشتن.

پسره اينقدر خوشحال شده بود فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن و بهشون خوش ميگذره ولي فردا شد.

پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست تا دختره اومد پسره کلي حرف خوب زد ولي دختره بهش گفت بس کن ميخوام يه چيزي بهت بگم و دختره شروع کرد به حرف زدن. دختره گفت من دو سال پيش يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست يک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خيلي هم دوستش دارم ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده ولي من اصلا تو رو دوست ندارم اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد.

دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي تو رو خدا من رو ول کن من کسي ديگه رو دوست دارم اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد و براش تکرار ميشد و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت.

دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که تو رفتي خارج از کشور تا ديگه تو رو فراموش کنه تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد دختره هم گفت من بايد برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن و رفت.پسره همين طور داشت گريه ميکرد و دختره هم دور ميشد تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت . رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد . دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود . تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد خنديده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد . پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه. کلي با خودش فکر کرد تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا

و رفت سمت خونه دختره ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن وقتي رسيد جلوي خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست

تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد زنگ زد و برادر دختره اومد پايين و گفت شما پسره هم گفت با مادرتون کار دارم مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ولي دختره خوشحال نشد.

وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم نميتونم ازش جدا باشم باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن. پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسره پر از خون شده بود و همينطور گريه ميکرد تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد و فقط گريه ميکرد.

اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند مادره پسره اون شببه همه بيمارستان هاي اون شهر سر زده بودبه خاطر اينکه پسرش نرفته بود خونه ولي فرداش پسرش رو زير بارون با لباس خيس و صورت خوني بي هوش توي پارک پيدا کرد

پسره ديگه از دختره خبري پيدا نکرد هنوز هم وقتي ياد اون موقع ميافته چشم هاش پر از اشک ميشه و گريه ميکنه هنوز پسره فکر ميکنه که دختره يه روزي مياد پيشش و تا هميشه براي اون ميشه.

هنوز هم پسره دختره رو بيشتر از خودش دوست داره الان ديگه پسره وقتي يکي رو ميبينه که داره براي عشق گريه ميکنه ديگه بهش نميخنده بلکه خودش هم ميشينه و باهاش گريه ميکنه. پسره ديگه از اون موقع به بعد عاشق هيچکس نشد چون به خودش ميگفت من يکي رو هنوز بيشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم


نظرات شما عزیزان:

مریم
ساعت21:31---23 دی 1394
سلام...
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم منم عشق مجازی دارم خیلی همو میخوایم خدا آخروعاقبتمونو بخیر کنه خداااااااااااااااااااااااااااا ااااااااایا کمکم کن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید نظر فراموش نشه و توی نظر سنجی شرکت کنید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دخملوونه و آدرس th666666.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت: